سالخوردگی
تصویر ده تا آدم بیمار و بی درمان
تصویر ماهی در محاق و ابر و مه پنهان
سایه ی چندین میله بود و مرد پاییزی
تصویر ده مرده میان پستوی زندان
یک دشت بی پهنا کنار رود کارون بود
چادر به چادر خانه ها از شهرشان رانده
یک قلعه در این دشت بی آب و علف مانده
زندان ده تا آدم فرتوت و بی دندان
ده پیرمرد پا بمرگ و نامید از مرگ
کنج بخاری نفتی تاریک در زندان
خیره به ابر آسمان مشغول تنهایی
با هم سکوتی کرده اند و فکر آب و نان
یک سالمند بینشان تا مینویسد از
غمگین ترین تنهایی اش از چک چک باران
تنها امیدی که نمی ماند فراموشی است
پیری میان میله ها، یک درد بی درمان
او مینویسد فلسفه ی خالی خالی جویدن را
او مینوشت از بودن تنهایی انسان
با دفتر چل برگ کاهی حال خوابیده
نه پیرمرد زنه در سلول بی جریان،
در حال نجوا زیر لب آهسته می گویند:
-او مرده حتما در مسیر مردنی آسان...
-او مرده حتما زیر آوار کم هذیان....
نه پیرمرد زنده در سلول یک زندان
مشغول تنهایی مرور خاطرات دور
نه تا سکوت مطلق از تنهایی انسان
نه پیرمرد منتظر تا پله های گور
ن.ب
باز هم بخواب:
امشب ز باد حرفي نمانده ... رفت ...
آرام قرين من سوزاننده ي درد هاي لحظه ها
دوست دار جمله هاي پر توالي
در تكاپوي و فروز و گرم صحبت هاش ...
آرام لميده به انتهاي سبزرنگ پتوي خويش
آواره به نجواي ميزند صدام:
"باز هم بخواب ... باز هم بخواب..."
آشفته ز دردي نهان مي تپد كلام
تنها منم خميده پر از خواب جثه هاي رام
با ناله ي ظريفي از اين بي خوابي سپيد
بيتابم ز دردي كه تاريكي اطراف فهم نميشوم
"خواهش ميكنم باز هم بخواب
در كنار بالش سرد كام من
چونان رديف طويل خواب آلوده هاي قرن ..."
دست هايم ميكشد دوباره ميزند صدام
"باز هم بخواب...
باز هم بخواب...."
انسوي ديوار كسي خاموش ميكند چراغ
انسوي در كسي اهسته خواب را ميدمد درون....
استثمار ..
بختياري يك صداي كودك تيره
آرزوي مبهم روزانه ... پرتكرار
چهره هاي پرسوال از اين جدايي باز
زانوي غم را خميده زير مخروب گاه ظهر
رنگ آبي را تمام خواب آلوده
چون تكان آدم از تاريك ناي گور
سرد و آرام و عجيب و وحشت آور ...آه ...
ايستاده تا بميراند حيات پرتپنده چند سالش را
در مسير عقربه هاي مديد صبح تا مغرب
زمزمه اي ميكشد فرياد
با صداي كوهساران نشسته زير ماه برف
در كبود ذهن ويرانه ش ...
تا صداهاي چكش تير اهن و تخته
در نسيمي از دوان كودكي تا پاي كوه سبز
ميدمد آواز محزون فراموشي
چند سالي است ...
برتنيده پيله هاي رنگ باز خاك
خيره مبهوت است بر نبودن هاش
نيستي تا نسيان تاريخي ....
افرينش ...
آن چه را مي خواستم من
در فراموشي دالان غمين خانه اي خاموش
ريشه اي از افرينش بود ....
ادم مرداب و ظلمت را نبودش راه
بر فشارد دستم و مشعل فروزد تا
شعله اي از موج اقيانوس رها باشيم
در پياده راه اقدام و صداي باد
قطره اي از باد مرطوب و نوازش ها
جرعه شعري ريخت در يادم
كاو شده زنجير يك عادت
دست هايم ميكشيد و بي صدا ميرفت
بي زبان قدرت و سلطه
جزئي از كوه و لباس ابي پر اسمانم كرد ....
از عباي سخت كوهي جامه ام بخشيد
رو به بالا خيره در سيلابي سنگي و پر شيبش
لحظه اي ديگر بر اوج شه پر خاكستر گنجشك
در ميان كوچ هر سال كم و تنهاش
با صدايي گم شده در پيچ و تاب هر نفير باد....
برگ بودم من
اخر ابان اين پاييز
اخر پاييز اين امسال
لحظه ي برگشتن از اين افرين سرد
با تني زرد و شكنده
منسجم بر باد
در لباس تيره ي جاده نشستم من
باز ميگردم كنون بي شك
پرترانه از صداي افرينش هاي بي پايان
در عميق باد ...
در نفير اب....
برفروزيد دوباره نور مهتابي ها .....
در بر راهرو تارك اين ساختمان هست كليدي
كه در آن اين پريان شعله ي نوراني محبوس اند
ديربازي است كه خاموش غنوده در عمق
از بامداد سيه نيمه شبان تا سحر وقتي پيش ...
صبح خيزيد و همه خواب زده خاموشيد
هاي ...امروز دوباره در تن بيداري
چشم رخوت زده ي عادت تاريكي را
ريح مرطوب سپاريد كه بيدار كند
بر فرازي بخروشيد و به دستان بلند
لحظه اي برفشريد نور مهتابي ها ....
.: Weblog Themes By Pichak :.